ثمره ی عشق منو بابایی

دختر نازم

هر روز شیرین تر و دلرباتر از قبل میشوی دخترکم. هر روز قد میکشی بلندتر میشوی...شادتر میشوی... با شادی حرف میزنی .. عاشق پلنگ صورتی ات هستی و تا او را میبینی ذوق میکنی و خنده های زیبایت را به ما تحویل میدهی  منو بابا عاشق خنده ها و لب های نازت هستیم دخترکم نازکم گل زیبای من شش ماهگی را پشت سر گذاشتی و وارد هفت ماه شدی..زمان مثه برگ و باد میگذرد و تو  روز به روز کنجکاوتر از قبل میشوی و با دقت به اطراف نگاه میکنی  کلمه های جدید میگویی....  میگویی ماما....وایی که دلم با گفتن این کلمه از دهان کوچکت غنج میرود.   الان داری با باباجون بازی میکنی و از ته دل قهقه سر میدهی . بابا داره برات شعر میخونه....رابطه ی پ...
12 اسفند 1392

ادامه میدهم....

سلام دختر نازنیم....ببخش منو بعد از مدتها امدم خونه ات .سرم خیلی شلوغ بود دخترکم.... این مدت خیلی اتفاقها افتاد که سر فرصت میام برات بگم..تلخترینش فوت بابابزرگ مهربون و خنده روت بود...دوست داشتم بزرگ بشی صداش کنی آقا جون...اونم کیف کنه از داشتن نوه ی گلی مثل تو... اما نشد...خدا نخواست. خدا آقا جون رو برد پیش خودش. پرنیایی آقا جون خیلی گل بود مرد خود و مهربون و دلسوز و با خدایی بود...خدا بردش پیش خودش.وقتی تو به دنیا امدی خیلی خوشحال شد..وقتی من حامله شدم و بهش گفتم بابا داری نوه دار میشی دنیا رو بهش دادن. قبلش که رفته بودن کربلا کلی دعام کرده بود... وقتی دوماهت بود رفتیم خونه بابا اینا . تو خیلی گریه میکردی . با باباجونت و آقا جون و ما...
12 اسفند 1392
1